سخنان ميلان كوندرا-سری دوم
سخنان ميلان كوندرا-سری دوم
آن كس متجدد [ =نوگرديده ] است كه خود را متجدد بنامد و همچون متجدد پذيرفته شود.
پرسش بنيادي براي هر هنرمند عبارت از اين است كه اثر «با ارزش» او با كدام كار آغاز مي شود؟
انسان همواره بر اين بوده است كه زندگينامه ي خاص خود را باز نويسد، گذشته را تغيير دهد و هم ردپاي خودش و هم ردپاي ديگران را پاك كند.
طلب فراموشي كردن را نمي توان با وسوسه ي ساده به نيرنگ زدن، يكي پنداشت.
فراموشي، در عين حال بي عدالتي مطلق و آسايش مطلق است.
مترجمان ديوانه وار لغات مترادف را دوست مي دارند (من، مفهوم مترادف را به كلي نفي مي كنم: هر كلمه معناي خاص خود را دارد و از لحاظ معنا، جايگزين ناپذير است).
رمان نويس اهميت زيادي براي ايده هاي خود قايل نيست. او يك كاشف است كه كورمالانه مي كوشد تا جنبه ي ناشناخته اي از وجود را آشكار كند. رمان نويس مسحور [ =شيفته] راي و آواي خود نيست، بلكه مسحور شكلي است كه دنبال مي كند و تنها شكل هايي كه به خواست هاي رويايش پاسخ مي دهد، جزيي از اثر او هستند.
انسان تنها هنگامي كه سالخورده است مي تواند باورهاي جماعت، افكار عمومي و آينده را ناديده گيرد. انسان سالخورده با مرگ قريب الوقوع خود تنها است و مرگ نه چشم دارد و نه گوش. انسان سالخورده نيازي ندارد كه خوشايند مرگ باشد.
رمان نويس سخنگوي هيچ كس نيست ... او حتي سخنگوي افكار خاص خودش هم نيست.
رمان نويساني كه هوشمندتر از آثارشان اند، بايد حرفه ي خود را تغيير دهند.
انسان مي انديشد و به حقيقت پي نمي برد.
هر چه انسانها بيشتر مي انديشند، انديشه ي اين يك از انديشه ي آن ديگري دورتر مي شود.
انسان هرگز آن چيزي نيست كه مي انديشد هست.
براي همه ي ما تصورناپذير است كه يگانه عشقمان چيزي سبك و سست باشد، چيزي بدون وزن؛ مي پنداريم عشق ما آن چيزي است كه ناگزير بايد باشد، كه بدون آن زندگي ما از دست رفته است.
آيا يك رويداد هر چه بيشتر اتفاقي باشد، مهمتر و پرمعناتر نيست؟
آنچه بر حسب ضرورت روي مي دهد، آنچه كه انتظارش مي رود و روزانه تكرار مي شود، چيزي ساكت و خاموش است؛ تنها اتفاق سخنگو است و همه مي كوشند آن را تعبير و تفسير كنند.
زندگي بشر همچون يك قطعه ي موسيقي ساخته شده است. انسان با پيروي از درك زيبايي، رويداد اتفاقي را پس و پيش مي كند تا از آن دورنمايه اي براي قطعه ي موسيقي زندگيش بيابد.
دورنمايه ي فراموش نشدني وابسته به تولد عشق با زيبايي اضطراب آورش درست در لحظه ي نااميدي انسان را به سوي خود مي كشد. انسان هميشه ندانسته، حتي در ژرف ترين لحظه هاي پريشاني، زندگيش را بر مبناي قوانين زيبايي مي سازد.
براستي، [ مي بايست ] انسان را سرزنش كرد كه طي زندگي روزمره در برابر [ برخي از ] رويدادها بي اعتنا است و بدين ترتيب، بعد زيبايي را از زندگي خود سلب مي كند.
آنچه فرد تحصيلكرده را از فرد خودآموخته مشخص مي سازد، وسعت دانش نيست، بلكه مراتب گوناگون نيروي حيات و اعتماد به نفس است.
رؤيا تنها يك ارتباط ( شايد يك ارتباط رمزي ) نيست، بلكه يك كوشش زيبايي شناسي و يك بازي قوه ي تخيل است و اين بازي به خودي خود داراي ارزش است.
تخيل، يكي از ژرفترين نيازهاي بشري است.
آدمي به ضعف خويش آگاهي دارد و نمي خواهد در برابر آن ايستادگي نمايد، بلكه خود را به آن تسليم مي كند.
وقتي مردم هنوز كم و بيش جوانند و آهنگ هاي موسيقي زندگي شان در حال تكوين است مي توانند آن را با كمك يكديگر بسازند و مايه ها را رد و بدل كنند، اما وقتي در سن كمال به يكديگر مي رسند، آهنگ هاي موسيقي زندگي آنها كم و بيش تكميل شده است و هر كلام يا هر شيئي در قاموس موسيقي هر كدام معناي ديگري مي دهد.
چيزي را كه نتيجه ي يك انتخاب [ =برگزيدگي ] نيست، نمي توان شايستگي يا ناكامي تلقي كرد؛ در برابر چنين وضعي تحميلي بايد رفتار درستي در پيش گرفت.
موسيقي، روزنه هايي در تن باز مي كند كه روح مي تواند براي رسيدن به صفاي يكرنگي از آنها بيرون آيد.
هرچه انسان بيشتر در تاريكي درون خويش به سر برد، بيشتر در ظاهر جسمانيش پژمرده مي شود.
دوست داشتن، چشم پوشي از قدرت است.
وفا از والاترين پارسايي ها به شمار مي رود. وفا به زندگي ما وحدت مي بخشد و بدون آن، زندگي ما به صورت هزاران احساس ناپايدار پراكنده مي شود.
نخستين خيانت، جبران ناپذير است و از طريق واكنش زنجيره اي، خيانت هاي ديگري را بر مي انگيزد كه هر كدام از آنها ما را بيش از پيش از خيانت پيشين دور مي كند.
آنچه به رفتار و كردار ما معنا مي بخشد، هميشه براي ما ناشناخته است.
عشق، به يك امپراتوري شبيه است؛ اگر انديشه اي كه بر مبناي آن به وجود آمده از ميان برود، خود عشق نيز از ميان خواهد رفت.
انديشه ها نيز زندگي مردم را نجات مي بخشند.
هميشه ساده ترين پرسش ها با اهميت ترين پرسش ها به شمار مي رود و پاسخي براي آنها وجود ندارد و پرسشي كه نتوان به آن پاسخ داد، مانعي است كه فراتر از آن نمي توان رفت.
ما بيشتر براي از ياد بردن درد و رنج خويش به آينده پناه مي بريم؛ در پهنه ي زمان، خطي را تصور مي كنيم كه فراسوي آن خط، درد و رنج ما پايان خواهد يافت.
اگر بي خبر باشيم، بي گناه هستيم؟ آيا آدم ابلهي كه بر اريكه ي قدرت تكيه زده است، تنها به بهانه ي ناداني، از هر گونه مسئوليتي به دور است؟
وقتي در برابر كسي كه مهربان، مؤدب و مبادي آداب است قرار مي گيريم، بسيار دشوار است كه همه ي حرفهايش را دروغ تصور كنيم و درستي و راستي در او نبينيم.
اگر بتوان انسانها را به گروههاي گوناگون تقسيم كرد، به يقين، اين گروه بندي بايد بر مبناي گرايش هاي ژرف و بنيادين آنها باشد؛ گرايش هايي كه آنها را به سمت تلاشي مي برد كه زندگي خود را وقف آن مي كنند.
از زمان كودكي، پدر و آموزگار مدرسه براي ما تكرار مي كنند كه خيانت، نفرت انگيزترين چيزي است كه مي توان تصور كرد. اما خيانت كردن چيست؟ خيانت، از صف خارج شدن و به سوي نامعلوم رفتن است.
آن كسي بازيگر است كه از كودكي مي پذيرد تمامي زندگي خود را براي مردم ناشناس به نمايش گذارد. اگر كسي به اين كار بنيادي تن ندهد– كه هيچ ربطي به استعداد ندارد و چيزي ژرفتر از آن است – نمي تواند بازيگر شود.
پزشك، كسي است كه مي پذيرد تمام عمرش را صرفنظر از نتايج آن، وقف بدن انسان كند. اين، يك نوع موافقت بنيادي است - نه استعداد است و نه تبحر - كه در سال اول، ورود او را به تالار تشريح فراهم مي سازد و به او امكان مي دهد كه شش سال ديگر پزشك شود.
زندگي فقط يكبار است و ما هرگز نخواهيم توانست تصميم درست را از تصميم نادرست تمييز دهيم؛ زيرا ما در هر شرايطي فقط يكبار مي توانيم تصميم بگيريم؛ زندگي دوباره، سه باره و چهار باره به ما عطا نمي شود كه اين را براي ما امكان پذير سازد تا تصميم هاي گوناگون خود را مقايسه كنيم.
اگر عذاب ابدي و شرايط ممتاز فردي با هم يكسان باشد، اگر هيچ تفاوتي ميان عالي و پست وجود نداشته باشد، هستي بشر، حجم و ابعاد خود را از دست مي دهد و به گونه اي تحمل ناپذير سبك مي شود.
زماني كه قلب، لب به سخن مي گشايد شايسته نيست كه خِرد خُرده بگيرد.
ما هرگز نمي توانيم با قاطعيت بگوييم كه روابط ما با ديگران تا چه حدي از احساسات ما، عشق ما، فقدان عشق ما، لطف و مهرباني ما و يا از كينه و نفرت ما سرچشمه مي گيرد و تا چه حد از قدرت و ضعف ما در ميان افراد تاثير مي پذيرد.
نيكي حقيقي انسان - در كمال خلوص و صفا و بي هيچگونه قيد و تكلف - تنها در مورد موجوداتي آشكار مي شود كه هيچ نيرويي را به نمايش نمي گذارند.
آزمون حقيقي اخلاق بشريت، چگونگي روابط انسان با حيوانات است، به ويژه حيواناتي كه در اختيار و تحت تسلط او هستند. اينجاست كه بزرگترين ورشكستگي بشر تحقق يافته است.
اگر ما شايستگي دوست داشتن را نداريم، شايد به اين دليل است كه خواهانيم تا دوستمان بدارند؛ يعني چشم داشت چيزي (عشق) را از ديگري داريم؛ به جاي آنكه بدون ادعا و توقع به سويش برويم و تنها خواستار حضورش باشيم.
زمان بشري دايره وار نمي گذرد، بلكه به خط مستقيم پيش مي رود و به همين دليل، انسان نمي تواند خوشبخت باشد، چرا كه خوشبختي، تمايل به تكرار است.
وحشت، حالت يك ضربه را دارد؛ لحظه اي است كه انسان هيچ چيز نمي بيند. وحشت فاقد هر گونه اثر زيبايي است و انسان تنها پرتو شديد رويداد ناشناخته اي را مي بيند كه چشم براه آن است.




